«بچه پسره!» چند ثانیه پس از آن که سومین فرزندمان را به دنیا آوردم، نفس زنان و گریه کنان به همسرم خبر دادم.
مانند زایمان با کتاب درسی بود. برخلاف زایمانهای قبلیام که روند پزشکی داشتند، این بار خودم مراحل اولیه را در خانه طی کردم؛ آن هم در حالی که همزمان برای دو کودک دو ساله و چهار سالهام چای درست میکردم و وقتی هر دو خوابیدند، از تکه پارچههای قدیمی رولحافی دوختم و همزمان گاه و بیگاه با دردهای خفیف عضلانی زایمان متوقف میشدم که البته به اندازه کافی خفیف بودند که بتوانم با یک نفس عمیق به کار ادامه دهم.
ساعت حدود ۱۰ شب بود که ماجرا جدی شد و ما با بیمارستان تماس گرفتیم. آنها توصیه کردند که قرص مسکن «پاراسیتامول» مصرف کنم و در وان آب گرم حمام کنم. نیم ساعت بعد، متوجه شدیم که نوزاد در راه است و باید فورا اقدام کنیم.
اینجا بود که ناگهان سومین زایمان من در شرف رخ دادن بود. زیرا به جای این که همسرم مرا به سرعت به بیمارستان منتقل کند، قابله همراه (doula) بود که با ماسک صورت مرا به بیمارستان برد. وقتی به بخش زایمان رسیدیم، پرستاران مامایی ( که همگی تجهیزات محافظت شخصی پوشیده بودند) بی آن که اسم مرا بپرسند، همان ابتدای کار پرسیدند: « آیا علایم ویروس کرونا داری؟»
و سرانجام، حوالی ساعت ۲:۵۰ دقیقه صبح بود که از طریق تماس ویدیویی واتس اپ، گریهکنان خبر جنسیت نوزاد را به اشتراک گذاشتم.
این ماجرای وضع حمل در قرنطنیه است. وقتی که پرستاربچه «ننی» معمول و همیشگی ۷۰ سالهتان خودش را قرنطینه کرده، و وقتی که نزدیکترین تعاملات انسانها، از پشت ماسکهای آبی رنگ صورت انجام میشوند و یا از طریق تماسهای ویدیویی.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
اوضاع وقتی بدتر شد که نوزاد تازه به دنیا آمده من، مبتلا به عفونتی شد که نیاز به یک دوره طولانی درمان با آنتی بیوتیک داشت؛ طوری که ما باید به مدت ۱۰ روز در بیمارستان میماندیم.
من آشفته خاطر بودم. به طرز اجتنابناپذیری زیر فشار نگرانیها از وضعیت نوازدم خرد شده بودم و همزمان، بابت از دست دادن دو هفته اول زندگی پس از زایمان با او به عنوان یک خانواد پنج نفره، به شدت ناراحت بودم. علاوه بر آن، عمیقاً دلواپس بودم که یکی از ما در طول این مدت در معرض خطر ویروس کرونا قرار گرفته باشد. و از همه بدتر این که همه ملاقاتها لغو شد و حالا من می بایست این ۱۰ روز را تنها میگذراندم.
همان موقع بود که مادر بزرگم شروع کرد به صحبت کردن درباره این که زایمان در دهه ۵۰ میلادی چگونه بوده؛ روزگاری که شوهران هنگام زایمان زنانشان اجازه حضور نداشتند و تازهمادران و نوزادان مطابق معمول برای دست کم یک هفته در بیمارستان میماندند.
من آن موقع علاقه چندانی به این که در زمانهای قدیم چه کار میکردند، نداشتم و فقط میخواستم وضع حملی به شیوه مدرن داشته باشم. میخواستم شوهرم دم دستم باشد برای کمک به پوشکهای نوزاد، پسرهایم آنجا باشند تا در بخش نوزادان برادر جدیدشان را ملاقات کنند، و دوست داشتم مادرم با تنقلات خانگی به ما سر بزند. همه این ها بر باد رفته بود.
اما پس از یک هفته و با گذر روزها، از هدیهای که به من اعطا شده بود قدردانی کردم. هنگام زایمان، احساس کردم که با کمک زنان فوق العادهای که به من کمک کردند، قدرتمند شدهام. سپس، در بخش مادران بیمارستان، مشاورههای پزشکی و شیردهی به نوزاد با سینه به من دادند، سه بار در روز غذایی میخوردم که خودم نپخته بودم (لاکچری)، و ساعتهای طولانی برای انس گرفتن با نوازد جدیدم. ( ما کلی فیلمهای نتفلیکس با هم تماشا کردیم!)
در پایان دوره بستری شدنم در بیمارستان، دست آخر من زنی دگرگون شده بودم. میتوانستم بدون لرزیدن، بایستم و راه بروم. خونریزی پس از زایمانم کم شده بود و فقط در حد یک چکه بود. برآمدگی محو شده شکم من که مربوط به آبستنی دوقلوها بود و از همان ابتدا بعد از تولد بچهها، سعی کرده بودم آن را از بین ببرم، حالا آب رفته و کوچکتر شده بود. آماده بودم تا زندگی با خانواده جدید تکمیل شده خودم را شروع کنم.
همسرم هم به اندازه من آماده بود. او که نتوانسته بود شاهد درد جانکاه زنی باشد که به او عشق میورزد، مانند دفعات پیش که در جریان وضع حمل حضور داشت، زجر نکشیده بود. خانواده تازه ما از نظر فیزیکی و روانی سالم بود.
خب، آیا من زایمان به سبک دهه ۵۰ را توصیه میکنم؟ احتمالا خیر.
به رغم مراقبتهای نمونه پرستاران ماما در بیمارستان، دلم برای خانواده بسیار تنگ شده بود. اما این تجربه مزایایی هم داشت که انتظارش را نداشتم. اکنون خوشحالم که شوهرم هنگام وضع حمل حضور نداشت. فقط جای تاسف دارد که این دفعه اسم نوزاد روی پوشک او چاپ نشده بود.
© The Independent